بزن بزن!


اوه اوه اوه! چه خبر بود! همون پسره با چنتا از پسرای ما و ۲ تا از دخترا ریخته بودن رو هم و هر کی میتونست فقط مشت و لگد رو ول میداد، بیخیال اینکه به کی میخوره.
ناگفته نماند که این دخترای رشته ما هم اصلا قیافه موجهی ندارن هیچ وقت. همون پسره که به من تکیه داده بود داشت به این اعتراض میکرد که اون دخترا تو اتوبوس کارای غیر اخلاقی(!!!) انجام میدن. البته با اون کاری که پسره با من کرد و با اون قیافه ای که دخترا دارن، جفتشون حقشون بود. اما ماشالا دختره چی کار میکرد!!!! چشای من اینطوری بود واقعا —>
وای ی ی ی دارم دیوونه میشم رسما! شدم یعنی قسمتی تا نیمه ابری.
امروز تفلد خواهر جونم بود. مهمونیش رو ۵شنبه میگیره. اینطور که بوش میاد ۵شنبه باید بیخیال دانشگاه بشم و صبح برم نمایشگاه که عصری برسم به مهمونی.

تو این یه ماهه نی نی کلی ی ی متحول شده. سابق براین سر نی نی سمت چپ بود و پاهاش سمت راست، اما الان سرش بالاست و پاهاش پایین. یعنی یه جورایی انگار سرپا ایستاده. همش نگران این بچه هستم که پاش درد نگیره سر پا وایساده.
امروز رفتم کارآموزی شرکت خواهر اینا. البته با بستنی. تو شرکتشون رسمه هر کی سوتی میده باید بستنی بخره. خداروشکر امروز سوتی موتی ندادم و بخیر گذشت. نامم رو هم امضا کردن و خلاص. حالا باید بشینم از این به بعد تو خونه کارای تایپیش رو انجام بدم و زودتر تحویل استاد بدم.
خواهر مسی دعوتمون کرده به یه بازی.
تغییرات زندگی پریا:
اولش رو دوست دارم اینطوری شروع کنم که از خودم بگم. دختر شیطون و پر سرو صدایی هستم و سعی میکنم همیشه همه چیز رو آسون بگیرم. نیشم همیشه تا پشت گردنم بازه. البته خدا نکنه که عصبانی بشم، واقعا دیوونه میشم. سعی میکنم چیزایی که آذیتم میکنن رو زودی فراموش کنم و بیخیالش بشم. و آخرین اما مهمترین اینکه، خدارو واقعا دوست دارم و همیشه میدونم که کنارمه.
۱- اولین تغییر اساسی تو زندگیم مال ۶سالگیمه. با جدایی مامان اینا دیگه مزه پدر داشتن رو نچشیدم. البته مامانم همیشه مثه شیر از ماها حفاظت کرد، اما خب گاهی هم یه خلائی حس میشه. اما بیخیال.
۲- بر خلاف اون چیزی که فکر میکردم و می خواستم، وارد هنرستان حسابداری شدم. اصلا دوست نداشتم همین رشته رو تو دانشگاه ادامه بدم. حال و حس تغییر رشته رو هم نداشتم.
۳- بطور یهویی-ناگهانی چشم باز کردم و دیدم معلم زبان هستم و عاشقانه کارم رو دوست دارم.
۴- طی این پروسه زمانی ۲بار تا پای ازدواج رفتم و خداروشکر خر نشدم. به تمام معنا واقعا خدا بهم رحم کرد.
۵- بعد از دیپلم ۵ سال تموم دور درس و دانشگاه رو خط کشیدم و چسبیدم به کارم. از بهمن ۸۵ (بازم واقعا) بطور یهویی-ناگهانی وارد دانشگاه شدم. همون رشته حسابداری.
۶- از همون ترم اول شاگرد ممتاز بودم. خودمم نمیدونم چطوری! (آیکون جل الخالق!)
۷- از روزی که وارد دانشگاه شدم تا یک سال بعدش پام تو گچ بود. واقعا روزای بدی رو گذروندم. بقول یکی از بروبکس “چشمم زدن” (یه اصطلاحی تو زبان انگلیسی هست که میگه “Doggy Day” به این معنی که “روز گند و گوه” دقیقا مثه همون روزایی که من داشتم)
۸- بعد از گچ بطور بدی چاق شدم.
۹- تازگیا به خودم یه قولی دادم که می خوام عملیش کنم. اما همچنان هیچ غلطی نکردم.
۱۰- تازگیا هم بعد از ۶سال، نی نی به جمع ۴نفریمون اضافه شده (که ذکر خیرشون رفت) و در عضو استراتژیکم غوغایی برپاست که بیا و ببین.
۱۱- To Be Continued!
خیلی چیزای دیگه هم بود که لاک گرفتم و نگفتم.
مامانم برای روز معلم بهم Money کادو داد… نهمین سال تدریسم رو شروع کردم. واقعا عاشقانه تدریس رو دوست دارم. از هیچ کاری به اندازه تدریس لذت نمیبرم.
صبح به یکی از همکارام زنگ زدم. بعد از چند ترم دور بودن از کار از این ترم دوباره شروع کرده. قرار شد منم برای تابستون ترم بگیرم و برم سر کلاس. وای ی ی خدا جونم! حتی از فکر کردن بهش ته دلم غنج (قنج؟!) میره. دقیقا ۳ساله که سر کلاس نرفتم و هر چی کار کردم تو خونه بوده.
دیشب تا ۴ صبح بیدار بودم و داشتم یه رمان می خوندم. تولد پارسال کادو گرفته بودمش اما تا حالا نشده بود بخونم. دیشب بعد از اینکه یوسف تموم شد، شروع کردم. ۴۸۰ صفحه بود. پشتم داغونه از بس که رو صندلی نشسته بودم. چشمامم که دیگه نگو.

با این آهنگ بنیامین بهادری هم همه چیز اونطوری بود که میبایست.
یه چند روزیه ته دلم یه حسی یه چیزی بهم میگه. همیشه به حسم اطمینان دارم و میدونم درست میگه.
یه انرژی خاصی گرفتم که فعلا دلیلش رو نمی تونم متوجه بشم چیه؟! اما مطمئنم بی ربط به اون حسه نیست.
اینطور که بوش میاد باید تنهایی نمایشگاه کتاب رو گز کنم. اصلا دوست ندارم تنهایی برم.
منی که همیشه در بدترین موقعیت هم یه دوتایی کتاب نخونده تو دست و بالم داشتم، الان موجودی کتابام کاملا به ته رسیده. خدا کنه زودتر نمایشگاه شروع بشه.
بعدا نوشت۱: الانم (جمعه عصر، ساعت ۰۷:۲۷) حدودا یک ساعتی میشه که یه بارون عالی داره میاد. اما حیف که تو خونه هستیم.
بعدا نوشت ۲: سریال یوسف پیامبر هم بالاخره تموم شد.

آخه یکی نیست به من {بییییب!} بگه “دختر مگه مرض داری، کرم داری، روانی هستی که…”
حیف که نمی تونم بگم چی غلطی (!!!) خوردم امروز.
خانم “ش” یکی از اساتیدم هستن که از ترم یک باهاشون آشنا شدم و با هم دوستیم. واقعا قابل احترامن. درس دادنشونم که دیگه خدا! نه اینکه چون دوست شدم باهاشون اینو بگم، بروبکس دیگه هم که کلاس داشتن نظرشون همینه. ترم یک اقتصاد خرد و ترم پیش باهاشون مدیریت مالی داشتم.
یه چند باری که سفر رفتم براشون یه سوغاتی خیلی کوچیک آوردم که البته هر دفعه منو کشته تا قبول کنه. هر دفعه هم قول دادم که اگر برم سفر دیگه این کارو نمیکنم، اما قولم غول بوده.
پنج شنبه ها کلاسم ۱:۳۰ شروع میشه اما چون کلاس خانم “ش” ۱۲:۳۰ تموم میشه زودتر میرم که ببینمشون. امروز صبح قبل از اینکه از در برم بیرون دیدم زنگ زدن رو گوشیم و گفتن “امروز تا یک اگر رسیدین دانشگاه یه سری به من بزنین کارتون دارم!”…تعجب کرده بودم که چی کار میتونه با من داشته باشه؟
بالاخره رفتم و دیدم یه خودکار خیلی قشنگ برای من کادو آوردن…… واقعا شوکه شده بودم. خیلی جا خورده بودم. گفتن “تا اینو دیدم یاد شما افتادم.”…البته منم به تلافی خودشون یه ذره ناز کردم و بعد کادو رو گرفتم.
(آدم مریض به من میگن دیگه!)
این دومین باری هست که از طرف استادم کادو میگیرم. بار اول برای کارشناسی که قبول شدم از طرف استادم و خانومشون یه روسری خیلی خوشمل، و این دفعه هم که…
از دانشگاه که میام دلم می خواد یه دوش بگیرم و یه ذره تو اتاقم باشم و اگرم حسش بود یه چرتی بزنم. اما یه موقع هایی وقتی میام خونه میبینم هوارتا مهمون قراره بیاد و دیگه تو اینخونه دیوونه میشی. هم خسته ای، هم خوابت میاد، اما باید تندی لباس تنت کنی و بدویی تو آشپزخونه کمک مامان و عین این احمقا بری پشینی پیش مهمونا و هی لبخند بزنی و …
